نوشته اصلی توسط
املی
سلام به همه.
من ۱۷ سال پیش با یه مرد اروپایی که ۱۲ سال ازن بزرگتر بود ازدواج کردم، ازدواجم با عشق نبود حداقل از طرف من، بیشتر به خاطر آمدن بود، و وقتی امدم فنر میکردم میتونم به خودم کمک کنم و ادامه بدم، ولی متاسفانه یه مسائلی هم از طرف ایشون پیش پیامد که باعث میشد حس های من ضعیفتر بشن، و هر بار که تلاش میکردم با یه اشتباه از طرف شوهرم بینتیجه میموند، بچه ها من خیلی تلاش کردم که زبان این کشور رو یاد بگیرم تا بتونم که راحتر احساساتم رو بیان کنم ولی اشتباهاتی میکرد که دل منو میشکنوند، خیلی روزهای زندگیم رو تو تنهایی توی توالت گریه میکردم که خدایا چی کار کنم ، خودم قبول کردمش امدم الان چی کار کنم، اشتباه کردم و فکر میکردم گذشت زمان بهم کمک میکنه دو تا بچه امد توی مدت ۴ سال زندگی، البته من خیلی تلاش میکردم برای حفظ زندگی که خودم قبولش کرده بودم و فکر میکردم درست میشه. راه برگشت نداشتم یا شاید کم سن بودم و خودم میترسیدم از اینکه جدا بشم و برگردم ۱۲ سال کوچیکتر هستم از شوهرم، هی با خودم میگفتم شاید بهتر بشه، اهل مسافرت و اینکه بیاد و بگه چمع کنید بریم بیرون بچرخیم نیست کلن نه هیجانی و چیزی که بتونه بهم شور و هیجان بده نداشت، با خانواده های دیگه هم ارتباط خاصی نداریم چون این تو جمعهای ایرانی که هستیم نمیتونه همصحبت باشه به دلیل اینکه اکثرن ایرانی حرف میزنن و هر از گاهی به خاطر شوهرم به زبان اینجا برمیگردونه کلن رفت وامدهامون خیلی کم و انگیزه هست.. الان بچه ها ۱۴ ساله و ۱۰ هستن ، ارتباط خاصی با بچه ها نداره مثلا تفریح پسرانه با پسرمون. کلن زندگیمون با سردی و یکنواختی داره میگذره، و من تو این ۵ سال آخر دلم خواست یه جوری بشه که من بتونم برم از این زندگی تمام سالهای جوونیم رو بدون عشق گذروندم دیگه جون نمونده برام . الان ۴۰ ساله شدم ۱۷ سال گذشته شوهرم ۵۲ سالشه ، زیادم دوست نداره با من و بچه ها بیاد ایران، هر دفعه خودم با بچه ها میام ایران. مردی نیست که الان آزاری داشته باشه ولی تو سالهای اولیه خیلی اذیت و آزار شدم از نظر احساسی، هیچی توی من باقی نموند که بخوام به خاطرش امید داشته باشم، الانم دیگه خودش شاید میدونه سنش بالا رفته بدون من نمیشه ، ولی من تو این چند سال توی دعواهامون بهش گفتم که بچه ها بزرگتر بشن میرم، حسرت اینکه با همزبون خودم باشم توی من بیشتر و بیشتر شد، سال پیش ایران که امدم با کسی آشنا شدم و دیوونه شدم و با تمام وجودم دلم خواست باهاش ادامه بدم ، از اینور دنیا باهاش ادامه دادم الانم خیلی دلم میخاد که بتونم باهاش زندگی کنم، از شوهرم خواستم جدا بشیم، الان برگه های درخواست رو دادیم رفته، اینم شروع کرده دنبال خونه میگرده، اما یه چیزی که هست شروع کرده بیش از حد مهربون شده، هیچی هم از وسایل خونه نمیخاد ببره ، میگه همه چیز مال شما من برای خودم تهیه میکنم، مهربونی میکنه نمیزاره من پولی از خودم خرج کنم، نمیدونم اینجوری میکنه تا که ازش بخام نره و بمونه، دیگه نمیدونم چی کار کنم دلم براش میسوزه، ولی این وسط گیر کردم مثل روانی ها شدم ، همش گریه میکنم ، نمیدونم چی کار کنم اگه بخام باهاش ادامه بدم باید تا آخر عمرم به عشق و احساس فکر نکنم و مثل رباط باهاش باشم، میترسم دوباره چند وقت بگذره و من دوباره پشیمون بشم و بگم میخام تموم بشه، نمیدونم چی کار کنم اون کسی که تو ایران دارم خیلی دوسش دارم ، خواهش میکنم راهنماییم کنید، دیوانه سرگردانی شدم که دارم نابود میشم، روحم خسته شده، و هیچ حسی به هیچ چیزی ندارم .